توضیحات
با هم عشقبازی کردند. سعادتی که آنتوان حس کرد هیچ ربطی به لذت هلن نداشت. با این حال هلن گذاشت که ادامه بدهد. ماهها بود که رابطهشان ادامه داشت. آنتوان میگفت که بزرگترین عشق زندگیش را یافته است. به محض اینکه هلن را به رستوران میبرد باید حتما هلن را شریک برنامههای زندگی آیندهاش میکرد. این وکیلی که تمام پاریس بهدنبالش بود میخواست که هلن همسر و مادر فرزندانش شود. هلن هم لبخند بر لب سکوت میکرد. آنتوان از روی احترام یا ترس، جرأت نمیکرد وادارش کند جواب دهد. چی در سر هلن میگذشت؟ درواقع خودش هم نمیدانست. مسلما این ماجرا بیشتر از معمول طول کشیده بود اما هلن نمیخواست این موضوع را به حساب آورد و از آن نتیجهگیری کند. آنتوان بهنظرش ــ چطور بگویم… خوشآیند میآمد. آره، کلمهای قویتر و پرشورتر برای بیان احساسی که فعلاً باعث میشد هلن رابطهاش را با او به هم نزند پیدا نمیکرد. حالا که قرار است آنتوان را پس بزند دیگر چرا عجله کند؟ هلن برای آسودگی خیال فهرستی از عیوب آنتوان تهیه کرده بود. از نظر قیافه آنتوان یک لاغر دروغین بود. بدون لباس، شکم کوچولوی بچگانهای از هیکل درازش بیرون میزد که بدون شک طی سالهای آینده بزرگتر هم میشد. رابطه نزدیکشان هم زیادی طول میکشید و تکراری در کار نبود. از نظر فکری هم با اینکه درخشان بود و مرتبه و موفقیت شغلیش گواه آن بود، زبانهای خارجی را به خوبی هلن حرف نمیزد. از نظر روحی هم آدمی بود که به مردم زیادی اعتماد میکرد، و بهطرز ابلهانهای خوشباور بهنظر میرسید… با این حال هیچکدام از این معایب برای قطع فوری رابطه کافی نبود، این معایب هلن را منقلب میکرد. احتیاطی که آنتوان در به کارگیری زبانهای خارجه به خرج میداد در حد کمالی بود که برای زبان مادریش داشت. اما سادگیش هم برای هلن آرامشبخش بود: هلن در مجامع نخست ابتذال آدمها را میدید، تنگنظریهایشان، بیغیرتیشان، حسادتشان، عدم اطمینانشان، ترسشان را.