توضیحات
… مدتهاست اینطوری زندگی میکنم ـ بیست سال است. چهل سال دارم. سابقاً در ادارهای مشغول بودم، اما اکنون دیگر شغلی ندارم. کارمند بدجنسی بودم. خشن بودم ـ و این ابراز خشونت شادم میکرد. چون از کسی رشوه نمیگرفتم و درآمدم نیز کم بود، میبایستی بهترتیبی دیگر خودم را راضی کنم. ـ اوهو، چه شوخی بیمزه و گندیدهای میکنم، اما بازهم آن را از یاد نمیبرم و بر آن قلم نمیکشم. الان که آن را مینوشتم خیال میکردم، خیلی عمیق و باارزش میشود و اکنون که دوباره به آن رجوع میکنم، میبینم که شوخی ابلهانهای بیشتر نیست، اما بازهم آن را باطل نمیکنم و خط نمیزنم. … پشت میز اداره مینشستم. مثلاً یکنفر میآمد ـ اربابرجوع غالباً تقاضاکنندگانی بودند و توضیحاتی میخواستند ـ هرکه بود، او را با دندانهای برهم فشرده و خشمناک بیرون میکردم و سپس رضایتخاطر زائدالوصفی داشتم. یعنی هرگاه موفق میشدم که کسی را آشفته کنم و بترسانم، این رضایتخاطر حاصل میشد ـ و تقریباً همیشه موفق میشدم ـ همه میدانیم، این دسته اربابرجوع متقاضی که به ادارههای دولتی مراجعه میکنند، همهشان سست و ترسو هستند و همیشه هم یک ورقه درخواست در دست دارند ـ با وجود اینها یکمرتبه در بین ایشان یکنفر افسر پیدا شد که مخصوصاً از او بیش از همه متنفر بودم. بههیچقیمتی نمیخواست بترسد. مهمیزهایش را به صدا درمیآورد و با پررویی و خروش جلو میآمد و بهدلیل همین مهمیزها یکسالونیم با او جنگیدم و بالاخره مغلوبش کردم و سروصدای مهمیزها را خواباندم. این واقعه در جوانی اتفاق افتاد.