توضیحات
او تمام احساساتش را با یک خمیر چسبناک قاطی کرد و در خیالش آن را روی خدا ریخت. بفرمایید، پخت! در تنور ذهنش، به آرامی پف کرد، وسطش ترک خورد و گوشه هایش سوخت. زمانی که دوستانش به راحتی و سبکی بادبادک هایی بودند که هوا می کردند… نازپری نلبنتگلو، کودکی به شدت احساساتی و درون گرا، سخت به دنبال خدا بود.
خدا، هزارتویی بود بدون نقشه؛ دایره ای بود بدون مرکز؛ تکه هایی از یک پازل بود که به نظر می رسید هیچ وقت درست در کنار هم قرار نمی گیرند.
زنها وقتی که میفهمند مرد همراهشان یک سر و گردن از آنها پایینتر است، بجای نقد کردن او، خودشان را پایین میآوردند؛ بجای اینکه منتظر پیشرفت او باشند خودشان یک قدم عقب میکشند.