توضیحات
« میانما ه»، دختر روستایی ، به « گلبانو » ، زن زائو ، دروغی میگوید . گلبانو او را نفرین میکند . میانماه دچار افسردگی میشود . پدرش او را به کوهستان میفرستد تا نزد عمویش زندگی کند . سیل روستا را میبرد . میانماه و عمویش برمیگردند تا …
هوای دهکده « کاکوش » مثل همیشه از بوی سیب عطر اگین نبود . « میانماه » تنها و بی هدف در دهکده که روز به روز خلوت تر میشد , راه میرفت و قوطی حلبی های زیر پایش تلق تلق صدا میداد . ناگهان نخی که یک سرش دست میانماه و سر دیگرش به قوطی حلبی پای چپ او بود پاره شد . میانماه افتاد و سوزش کمی , سر زانویش حس کرد . بلند شد و با بی حوصلگی نخ را دوباره به قوطی حلبی گره زد . حتی راه رفتن با ان کفش های عجیب و غریب هم او را سرحال نمی اورد . قوطی را گوشه ای پرت کرد . قوطی ها در دهکده ای که خلوت و خانه هایش خالی بود صدای بلند و دلهره اوری داشت . میانماه گفت : حتی یک بچه هم توی دهکده نیست . نکند من تنها بچه دهکده هستم … و با نوک پا سنگی انداخت . سه تا پسر که سر و وضع ناجوری داشتند از پیچ کوچه ای جلوی میانماه سر در اوردند …